۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زندگی سگی

دیشب سرم داشت از درد میترکید. آشغال کثافت فقط همینو بلده که بره بیرون با یه مشت از خودش آشغالتر بخوره و مست کنه و هزار گندکاریه دیگه دربیاره. وقتی که اومد خونه ساعت طرفهای ٢ بود. میخواستم پاشم اونقدر سرشو به دیوار بکوبم که دیگه نتونه نفس بکشه. چندین بار هم این صحنه رو تو ذهنم تجسم کردم, چه حالی میداد همین تجسمش!
سامی جان! زندگی که به گا بره, همه وجود آدم رو به گا میده. تو راست میگی، من نرواتیک شدم، زندگیم داغونه، خودم هم نمیدونم که دنبال چیم...ولی چاره نیست رفیق. فعلا تا این کاغذ لعنتی نیاد همین آشه و همین کاسه.