۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زندگی سگی

دیشب سرم داشت از درد میترکید. آشغال کثافت فقط همینو بلده که بره بیرون با یه مشت از خودش آشغالتر بخوره و مست کنه و هزار گندکاریه دیگه دربیاره. وقتی که اومد خونه ساعت طرفهای ٢ بود. میخواستم پاشم اونقدر سرشو به دیوار بکوبم که دیگه نتونه نفس بکشه. چندین بار هم این صحنه رو تو ذهنم تجسم کردم, چه حالی میداد همین تجسمش!
سامی جان! زندگی که به گا بره, همه وجود آدم رو به گا میده. تو راست میگی، من نرواتیک شدم، زندگیم داغونه، خودم هم نمیدونم که دنبال چیم...ولی چاره نیست رفیق. فعلا تا این کاغذ لعنتی نیاد همین آشه و همین کاسه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

زیستن

با مانی قرار گذاشته بودیم که بریم استخر. من بودم و مازی و مانی, این یارو کیو هم بود. ازش عوقم میگیره بس که الوات و لاشیه! یه روزی بد میکنم تو پاچش مرتیکه الدنگ پوفیوز و اون روز نزدیکه! تو یه کافه تو "اونین" نشستیم. یه قهوه میزنیم و ماشین رو میرونیم به سمت محل اقامت دانشجویان ایرانی. راستش من آدم مرده خوری نیستم ولی وقتی یه چیزی مجانیه و همه ازش استفاده میکنن, ما چرا استفاده نکنیم؟! این استخره قضیه اش اینه که اصولا دانشجوهای ساکن در آپارتمانهای اطراف میتونن ازش استفاده کنن, ولی معمولا همه از این اونور میان و از دوستهاشون کلید میگیرن و میرن حال استخر رو میبرین. ما هم جزء این دسته افراد بودیم. از قدیم گفتن: مفت باشه، کوفت باشه! خوب شد که این یارو وسط راه پیاده شد وگرنه عن قریب تو استخر خفش میکردم.
مازی تازه از نروژ برگشته بود. حسابی اعصابش داغون بود. مثل اینکه کارهای اقامتش اینجا به مشکل برخورد کرده بود و میخواست فقط یه جوری تو این مدت که اینجاست اینکارها رو حل و فصل کنه. از چشماش معلوم بود که دلهره داره, امیدش رو از دست داده و فقط داره تقلاهای آخرش رو میکنه که شاید بتونه اینجا موندگار بشه. از اسلو میپرسم... اخم میکنه و جواب نمیده! بعد از مدتی برمیگرده و دم و دستگاهشو حوالهء اسلو میکنه. توپش خیلی پره! میتونم درکش کنم...ما اینجا تو گوتنبرگ از سرما و تاریکی پدرمون در اومد, این بیچاره ببین اون بالا بالاها چی کشیده. واسه من گوتنبرگ انتهای مرز زندگیه که از اون بالاتر (به سمت شمال) "زندگی" دیگه تبدیل میشه به "زیست"! یه جورهائی شبیه ایران! مانی به یه ورش هم نیست و داره از سونا لذت میبره. به نظرم به دافهائی فکر میکنه که قراره تو تایلند بزنه تو رگ. این مملکت واسه اینجور آدمها خوبه که به هیچی اهمیت نمیدن جز عشق و حال. منی که با یه نگاه کج یه سوئدی یه هفته دپرشن میگرم باید برم یه جای دیگه ولی نمیدونم کجا!

مازی حرف خوبی میزنه...همه ماها شبیه این هولوکاستیهای جنگ جهانی هستیم. از خونمون بیرونمون کردن و آواره دنیا شدیم...به حرفهاش گوش میدم و سری به نشانه تائید میجنبونم.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نگاهی به زندگی بعد از یک سال و تصمیمی احمقانِه...

خیلی وقته که چیزی ننوشتم. نمی دونم! شاید چیز بدرد بخوری نبود توی زندگیم که در موردش بنویسم. البته الان هم چیز خاصی واسه گفتن ندارم. فقط مینویسم که چیزی نوشته باشم. زندگی تخ.ماتیک من ادامه داره و هر روز که میگذره تخ.میتر میشه. نه اینکه فقط زندگی من اینجوری باشه؛ بنظرم همه زندگیشون به سمت بیشتر تخ.می شدن پیش میره. زندگی یعنی همین! هر روز کی.ریتر و سختتر از دیروز! آدمهائی که از دور به زندگی ماها نگاه میکنن فکر میکنن که این تو چه خبرهاست که بیا و ببین. ولی نه عزیزم! هیچ خبری اینجا نیست جز سکوت و سکوت و سکوت و لبخند!
به نظر من زندگی مثل بازی آتاریه، از اون آتاری دسته ای های قدیمی! اگه ببری باید بری یه مرحله سختتر و اگه ببازی باید بری دوباره از اول جون بکنی و باز به همون مرحله ها و همون راهها دوباره برگردی. من موندم که آخه خوب تهش که چی؟ گیریم فردا ما هم مثل بقیه شدیم دکتر یا هر چیز دیگه! خوب که چی؟! من به این فکر میکنم که فردا من سرم رو خواستم بذارم و بمیرم به چی تو زندگیم باید افتخار کنم؟ به درسهائی که پاس کردم؟ به مدارکی که گرفتم؟ به پولهائی که خرج کردم؟ به پولهائی که خرج نکردم؟ به دخترهائی که ... (مثلا)؟ به دروغهائی که گفتم؟ به اختراعاتی که انجام دادم؟ به اکتشافاتی که رسیدم؟!! فکر نکنم. اگه میخوای بگی که اون دنیا همه چیز درست میشه، گ.ه خوردی؛ اون دنیائی در کار نیست. هر چی که هست همینجاست! جای دیگه ای در کار نیست.
میخوام که دکترا رو ول کنم برم دنبال یه کاری که بدرد یه چیزی بخوره. میخوام برم یه جا زندگی کنم که کسائی باشن که به وجود آدم اهمیت بدن. اینجا آدم فقط چهار تا عدده؛ همین و بس. فردا هم که مردی یه کس.کشی با Backspace پاکت میکنه و تمام. میخوام یه کاری بکنم که فردا وقت مردن لبخند بزنم و بخندم.

پ.ن. : اگه خوشحالی از اینکه زندگی من اینجوریه بدون که زندگی تو از مال من هم گه تو گه تره!

زندگی من...

وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که روزهای خوب و بد زیاد بودند ولی بطور کل روزهای بد بیشتر بودند. ولی الان از زندگی راضی هستم و احساس میکنم که در این شرایط زندگی بهتری دارم. من همیشه به دوستام میگم و این یه چیزیه که واقعا بهش اعتقاد دارم, من خوشبخت نیستم ولی در عوض بدبخت هم نیستم, یه چیزی تو اون وسطهام. تا همینجا همه چیرو تنهایی ساختم و از این به بعد هم میتونم تنهایی ادامه بدم! آره برادر جان, این زندگی منه. سال قبل همین موقع من توی خیابون سوسیس میفروختم که پول دربیارم و درسامو ادامه بدم. کاره دیگه! بعضی موقع آدم سوسیس میخره بعضی موقع هم سوسیس میفروشه. یا به قول یکی "زندگی مثل یه سوسیسه که میشه خریدش یا فروختش!" حالا بگذریم از این مسائل...
ایران که رفته بودم یکی از دوستان دعوتم کرد که برم خوابگاهشون و من هم خوشحال بودم از اینکه میبینمش. هم سن منه و خیلی هم از من بااستعدادتر ولی چون هنوز در بند سنت اسیره یه زندگی داغون تو یه خوابگاه داغونتر داره! بنظر من محیط خوابگاه جاییه که توش شخصیت یک انسان رو میکشن و تبدیلش میکنن به یه موجودی که به همه چیز بی تفاوت باشه. البته اکثر افرادی که توی خوابگاه دوام میاورند تقریبا با همین شیوه سیکیم خیاری بزرگ شدن و از این جهته که راحت با همه مسائل کنار میان. مثلا به نظر من دود سیگار توی اتاق یا بوی گند مستراح چیزی نیست که آدم بتونه بهش عادت کنه. ولی باور کنید من آدمهائی رو دیدم که به خوردن نون کپک زده یا تف کردن تو غذای همدیگه و ... عادت کردن چه برسه به دود سیگار. دوران خوابگاه من فقط برای این قابل تحمل بود که دوست خوبی مثل شیرزاد داشتم وگرنه تابحال هفت کفن پوسونده بودم. توی زندگی بعضی موقعها آدم خودش درک نمیکنه که تو چه فلاکتی زندگی میکنه ولی بعدا وقتی روزهای بهتر میان کم کم آدم میفهمه که زندگی چی بوده و چی شده. دیشب با شیرزاد صحبت میکردم, از کارش راضیه و زندگی رو دوست داره. وقتی اینو شنیدم خوشحال شدم و بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم.

نه اینجا و نه آنجا و نه هیچ جای دیگر

اینجا کشور عجیبی است! زیبا و منظم و راحت است, همه چیز سر جایش است و کسی الکی به آدم گیر نمیدهد. وقتی نفس میکشی هوای تازه به ریه های آدم می رسد و دیگر از آن دود و دم وحشیانه تهران خبری نیست اینجا. فروشنده آدامس به من لبخند میزند و من هم میگویم: دستت درد نکنه! اینجا زیباست ولی هرچه هست کشور من نیست.
اینجا انسانها مثل ماشینند و اگر کسی جایی دارد کاری میکند به احتمال زیاد برنامه ریزی شده است که همان کار را در همان مکان و زمان انجام دهد. حالا دیگر لبخند شیرین فروشنده آدامس هم برایم تلخ میشود. حمله وحشیانه ماموران کنترل بلیط به عیسی یادم میاید و می بینم که باز اینجا جای من نیست! پس کجا جای من است رفیق؟!
از ایران که به اینجا میآدم خوشحال بودم که همه چی تمام شد! دیگر از این مملکت نکبتی خلاص شدم. دیگر وقتی از خط عابر پیاده رد میشوم دختری ٧-٨ ساله با لباسهای ژنده جلویم را نمیگیرد و التماس نمیکند که از او آدامس بخرم. آری برادر, سخت است دیدن بدبختی دیگران وقتی آدم نتواند کاری بکند. ولی اینجا هم آدم کاری نمیتواند بکند چون کسی نیازی به کمک ندارد. همه چیز در سیستم ماشینی اینها تعریف شده است.
یاد شیرزاد بخیر! قلبش به وسعت یک کهکشان بود. وقتی تو میدان تجریش هویج بستنی اش را داد به اون دختر آدامس فروش میخواستم بمیرم و بروم توی زمین که حتی این کار را هم نمیتوانم بکنم. کاش میشد که بیشتر با هم می ماندیم شیرزاد! لعنت به تمام کسانی که با نابخردی و بلاهتشان جان به لب من و تو و هم نسلانمان رساندند.