۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

نه اینجا و نه آنجا و نه هیچ جای دیگر

اینجا کشور عجیبی است! زیبا و منظم و راحت است, همه چیز سر جایش است و کسی الکی به آدم گیر نمیدهد. وقتی نفس میکشی هوای تازه به ریه های آدم می رسد و دیگر از آن دود و دم وحشیانه تهران خبری نیست اینجا. فروشنده آدامس به من لبخند میزند و من هم میگویم: دستت درد نکنه! اینجا زیباست ولی هرچه هست کشور من نیست.
اینجا انسانها مثل ماشینند و اگر کسی جایی دارد کاری میکند به احتمال زیاد برنامه ریزی شده است که همان کار را در همان مکان و زمان انجام دهد. حالا دیگر لبخند شیرین فروشنده آدامس هم برایم تلخ میشود. حمله وحشیانه ماموران کنترل بلیط به عیسی یادم میاید و می بینم که باز اینجا جای من نیست! پس کجا جای من است رفیق؟!
از ایران که به اینجا میآدم خوشحال بودم که همه چی تمام شد! دیگر از این مملکت نکبتی خلاص شدم. دیگر وقتی از خط عابر پیاده رد میشوم دختری ٧-٨ ساله با لباسهای ژنده جلویم را نمیگیرد و التماس نمیکند که از او آدامس بخرم. آری برادر, سخت است دیدن بدبختی دیگران وقتی آدم نتواند کاری بکند. ولی اینجا هم آدم کاری نمیتواند بکند چون کسی نیازی به کمک ندارد. همه چیز در سیستم ماشینی اینها تعریف شده است.
یاد شیرزاد بخیر! قلبش به وسعت یک کهکشان بود. وقتی تو میدان تجریش هویج بستنی اش را داد به اون دختر آدامس فروش میخواستم بمیرم و بروم توی زمین که حتی این کار را هم نمیتوانم بکنم. کاش میشد که بیشتر با هم می ماندیم شیرزاد! لعنت به تمام کسانی که با نابخردی و بلاهتشان جان به لب من و تو و هم نسلانمان رساندند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر