۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

زندگی من...

وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که روزهای خوب و بد زیاد بودند ولی بطور کل روزهای بد بیشتر بودند. ولی الان از زندگی راضی هستم و احساس میکنم که در این شرایط زندگی بهتری دارم. من همیشه به دوستام میگم و این یه چیزیه که واقعا بهش اعتقاد دارم, من خوشبخت نیستم ولی در عوض بدبخت هم نیستم, یه چیزی تو اون وسطهام. تا همینجا همه چیرو تنهایی ساختم و از این به بعد هم میتونم تنهایی ادامه بدم! آره برادر جان, این زندگی منه. سال قبل همین موقع من توی خیابون سوسیس میفروختم که پول دربیارم و درسامو ادامه بدم. کاره دیگه! بعضی موقع آدم سوسیس میخره بعضی موقع هم سوسیس میفروشه. یا به قول یکی "زندگی مثل یه سوسیسه که میشه خریدش یا فروختش!" حالا بگذریم از این مسائل...
ایران که رفته بودم یکی از دوستان دعوتم کرد که برم خوابگاهشون و من هم خوشحال بودم از اینکه میبینمش. هم سن منه و خیلی هم از من بااستعدادتر ولی چون هنوز در بند سنت اسیره یه زندگی داغون تو یه خوابگاه داغونتر داره! بنظر من محیط خوابگاه جاییه که توش شخصیت یک انسان رو میکشن و تبدیلش میکنن به یه موجودی که به همه چیز بی تفاوت باشه. البته اکثر افرادی که توی خوابگاه دوام میاورند تقریبا با همین شیوه سیکیم خیاری بزرگ شدن و از این جهته که راحت با همه مسائل کنار میان. مثلا به نظر من دود سیگار توی اتاق یا بوی گند مستراح چیزی نیست که آدم بتونه بهش عادت کنه. ولی باور کنید من آدمهائی رو دیدم که به خوردن نون کپک زده یا تف کردن تو غذای همدیگه و ... عادت کردن چه برسه به دود سیگار. دوران خوابگاه من فقط برای این قابل تحمل بود که دوست خوبی مثل شیرزاد داشتم وگرنه تابحال هفت کفن پوسونده بودم. توی زندگی بعضی موقعها آدم خودش درک نمیکنه که تو چه فلاکتی زندگی میکنه ولی بعدا وقتی روزهای بهتر میان کم کم آدم میفهمه که زندگی چی بوده و چی شده. دیشب با شیرزاد صحبت میکردم, از کارش راضیه و زندگی رو دوست داره. وقتی اینو شنیدم خوشحال شدم و بعد از خداحافظی گوشی رو گذاشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر