۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

زیستن

با مانی قرار گذاشته بودیم که بریم استخر. من بودم و مازی و مانی, این یارو کیو هم بود. ازش عوقم میگیره بس که الوات و لاشیه! یه روزی بد میکنم تو پاچش مرتیکه الدنگ پوفیوز و اون روز نزدیکه! تو یه کافه تو "اونین" نشستیم. یه قهوه میزنیم و ماشین رو میرونیم به سمت محل اقامت دانشجویان ایرانی. راستش من آدم مرده خوری نیستم ولی وقتی یه چیزی مجانیه و همه ازش استفاده میکنن, ما چرا استفاده نکنیم؟! این استخره قضیه اش اینه که اصولا دانشجوهای ساکن در آپارتمانهای اطراف میتونن ازش استفاده کنن, ولی معمولا همه از این اونور میان و از دوستهاشون کلید میگیرن و میرن حال استخر رو میبرین. ما هم جزء این دسته افراد بودیم. از قدیم گفتن: مفت باشه، کوفت باشه! خوب شد که این یارو وسط راه پیاده شد وگرنه عن قریب تو استخر خفش میکردم.
مازی تازه از نروژ برگشته بود. حسابی اعصابش داغون بود. مثل اینکه کارهای اقامتش اینجا به مشکل برخورد کرده بود و میخواست فقط یه جوری تو این مدت که اینجاست اینکارها رو حل و فصل کنه. از چشماش معلوم بود که دلهره داره, امیدش رو از دست داده و فقط داره تقلاهای آخرش رو میکنه که شاید بتونه اینجا موندگار بشه. از اسلو میپرسم... اخم میکنه و جواب نمیده! بعد از مدتی برمیگرده و دم و دستگاهشو حوالهء اسلو میکنه. توپش خیلی پره! میتونم درکش کنم...ما اینجا تو گوتنبرگ از سرما و تاریکی پدرمون در اومد, این بیچاره ببین اون بالا بالاها چی کشیده. واسه من گوتنبرگ انتهای مرز زندگیه که از اون بالاتر (به سمت شمال) "زندگی" دیگه تبدیل میشه به "زیست"! یه جورهائی شبیه ایران! مانی به یه ورش هم نیست و داره از سونا لذت میبره. به نظرم به دافهائی فکر میکنه که قراره تو تایلند بزنه تو رگ. این مملکت واسه اینجور آدمها خوبه که به هیچی اهمیت نمیدن جز عشق و حال. منی که با یه نگاه کج یه سوئدی یه هفته دپرشن میگرم باید برم یه جای دیگه ولی نمیدونم کجا!

مازی حرف خوبی میزنه...همه ماها شبیه این هولوکاستیهای جنگ جهانی هستیم. از خونمون بیرونمون کردن و آواره دنیا شدیم...به حرفهاش گوش میدم و سری به نشانه تائید میجنبونم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر